سهم من

سهم من زمستانی است که شعله های بخاری درک زمستانی بودن دنیا را از من میگیرد.

مردکور....

روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من کور هستم لطفا کمک کنيد . روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که ان تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص و مهمي نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد:
 امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم  !!!!!

[ یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, ] [ 18:7 ] [ تـــوت فـرنـگــی ] [ ]
فروغ فرخزاد.........

پشت شيشه برف ميبارد
پشت شيشه برف ميبارد
در سكوت سينه ام دستي
دانه اندوه ميكارد
مو سپيد آخر شدي اي برف
تا سرانجام چنين ديدي
در دلم باريدي ... اي افسوس
بر سر گورم نباريدي
چون نهالي سست ميلرزد
روحم از سرماي تنهايي
ميخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنياي تنهايي
ديگرم گرمي نمي بخشي
عشق اي خورشيد يخ بسته
سينه ام صحراي نوميديست
خسته ام ‚ از عشق هم خسته

[ سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:, ] [ 18:16 ] [ تـــوت فـرنـگــی ] [ ]
دروغ زیبا...

یه روز دروغ به حقیقت گفت:میای بریم
دریا شنا کنیم؟
حقیقت ساده پذیرفت آنها کنار دریا رفتند
حقیقت تا لباسها یش را درآورد دروغ آنها را دزدید وفرار کرد
از آن به بعد حقیقت عریان وزشت است ولی دروغ درلباس حقیقت زیباست...

[ دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, ] [ 22:36 ] [ تـــوت فـرنـگــی ] [ ]
گفت و گوی من با...

گفتم:خدايا از همه دلگيرم
گفت:حتي من؟
گفتم:خدايا دلم را ربودند!
گفت:پيش از من؟
گفتم:خدايا چقدر دوري؟
گفت:تو يا من؟
گفتم:خدايا تنهاترينم!
گفت:پس من؟
گفتم:خدايا کمک خواستم.
گفت:از غير من؟
گفتم:خدايا دوستت دارم.
گفت:بيش از من؟
گفتم:خدايا انقدر نگو من!
گفت:من توام، تو من

[ دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, ] [ 19:53 ] [ تـــوت فـرنـگــی ] [ ]
سهم من...

سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه می کارم
 سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
 به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

[ دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, ] [ 14:38 ] [ تـــوت فـرنـگــی ] [ ]